هوالمحبوب
هی رفیق، راستش دارد ترس برم میدارد. دارم سی و چهار سالگی را مزهمزه میکنم و از حجم کارهای نکرده ترس برم داشته. دارم به این فکر میکنم که بعد ماه رمضان، جلسات تراپی را ادامه بدهم. ویرم گرفته که تراپیستم را عوض کنم. ولی هنوز به قطعیت نرسیدهام. میدانی؟ عوض کردن تراپیست یعنی دوباره تمام زخمهایت را مقابل یک آدم جدید نشتر بزنی. درست شبیه شروع یک رابطه از صفر است، شروع رابطه با یک آدم تازه. من که دیگر حوصلۀ هیچ کدامش را ندارم.
دوبار با طناب پوسیدهاش به چاه رفتهام و عین دوبار خستگی توی تنم مانده است. حرف زدن همیشه جواب نمیدهد. بعضی وقتها باید بِبُری و بروی و خودت بشوی سنگ تمام. برای هیچ آدمی پا روی غرور گذاشتن آسان نیست. هیچ کس دلش نمیخواهد توی موقعیتی که طلبکار است، ادای بدهکارها را در بیاورد و گردن کج کند و بگوید ببخشید. آدم برای هر کسی که از غرورش نمیگذرد، میگذرد؟
بگذریم. داشتم میگفتم که ترسیدهام و این ترس هر چقدر که بخواهم بیمحلش کنم، هست و از جایش تکان نمیخورد. باید یک تکانی به خودم بدهم و لنگرم را در میانههای دهۀ چهارم زندگی، به جای سفت و سختی تکیه دهم.
ترسیدهام که نکند روزها بگذرد و من هیچ کجای ایران را درست و حسابی ندیده باشم، سازم را به صدا در نیاورده باشم، کتابم را چاپ نکرده باشم، زبان یاد نگرفته باشم، چم و خم کامپیوتر را بلد نشده باشم، سری توی سرها در نیاورده باشم. نکند سی و چهار سالگی بیاید و برود و من حس خوشبختی نکرده باشم؟
زندگی عجیب شده است رفیق. ولی راستش میخواهم اعترافی بکنم. آن چند روز عجیب خوش گذشت. آن چند روز نه ترسی بود نه پیشمانیای و نه طعم گس نارضایتی. آن روز، جلوی دوربین زل زده بودم به چشمهای تو و غرق خوشی بودم. موقت بود؟ زود گذر بود؟ الکی بود؟ فدای سرم. حتی اگر دوست داشتنت هم مسخره و دل خوشکنک بوده باشد من از آن چند روز خاطرۀ خوبی توی ذهنم ثبت کردم.
هی رفیق، باید دست بجنبانم. فرصت کم است. فقط 27 روز وقت دارم که چند تا از آرزوهایم را تا قبل از سی و چهار سالگی محقق کنم. زمان کمی است مگر نه؟ دعا کن از پسش بر بیاییم. دعا میکنم از پسش بر بیایی. از پس آزمون و همچنین آن موضوع شگفتانگیزی که دوستش نداری و بیمیلی به نوشتنش.
برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 181