هوالمحبوب
دیروز که داشتم از کلاس محبوبم برمیگشتم، یادم بود که دیگر قرار نیست به عادت مالوف، گوشی را بردارم و به او زنگ بزنم و تا دم در خانه، کلاس را با هم تحلیل بکنیم و او دلداریام بدهد و نهیب بزند که سختگیری استاد برای این است که چیزکی در تو کشف کرده.
توی سکوت مسیر هر روزه را پیاده گز کردم و به او فکر نکردم. قرار به عبور از حماقتهاست و گذشتن از او، یکی از مراحل عبور از حماقت است. حماقتی که عامدانه مرتکبش میشدم و کیفور میشدم در لحظه. شبیه مخدری که در لحظه تو را به آسمان میبرد ولی لحظهای بعد به زمینت میکوبد. بودنش دقیقا همین کارکرد را داشت. دچار یک پسزدگی عمیق شدهام. دیگر دلم نمیخواهد به هیچ عنوان چنین مخدری را توی رگ و پیام بریزم.
حالم این روزها بینهایت خوب است. دلایل خوبی حالم پیشرفتم سر کلاس است و حضور آدمهایی که جهانم را روشن میکنند و خودم که دارم از پس خیلی چیزها برمیآیم و روشنتر میبینم تمام مسیری را که تا دیروز داشتم کورمال کورمال طی میکردمش.
فکر میکنم توی رابطۀ عاطفی گوش بودن اندازۀ زبان بودن مهم است و ای بسا بیشتر. من آدمیام که همیشه حرفهای زیادی برای گفتن دارم. ولع گفتنم تمامی ندارد. اگر کسی باشد که میلی به شنیدنم نداشته باشد، سرخورده میشوم. خوبیِ او، گوش بودنش بود. الان دلم میخواد آدم باکیفیتی توی زندگیام باشد که بعد از جلسات تراپی بتوانم زنگ بزنم و کلی مسیر را تلفنی حرف بزنیم و من حس کنم هنوز زندهام. برایش از لباسهای تازه بگویم، از نوشتههایم، از فکرهایی که توی سرم انباشته شدهاند. بعد از کلاس از یاشار و الهام بگویم و قاه قاه بخندیم. دلم کسی را میخواهد که آشنا باشد با من. که مجبور نباشم دوباره خودم را از نو برایش تعریف کنم.
شاید دلیل اینکه با هیچ کدام از آدمهای معرفی شده، ارتباط نمیگیرم همین است. حوصلۀ شروع دوباره را ندارم. کاش کسی از میانۀ راه برمیگشت و میشد آشنای همیشگی و دیگر مجبور نبودی، از نخست برایش قصه بگویی. آدمی بود که جای دقیق زخمهایت را میدانست، عادتهایت را میشناخت، بدقلقیهایت را، عنقیهایت را، دادهایت را میشناخت. کاش کسی بود که کنارش خودت بودی و پذیرفته میشدی و مجبور نبودی از شمای محترمانه راهی به سوی توی صمیمانه بجویی.
حالم این روزها خوب است ولی حفرۀ خالی دلم عجیب ولع یار دارد.
فردا روز هیجانانگیزی است. قرار است یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیام محقق شود. ذوق دیدن آدمی تمام تاب و توانم را گرفته. فکر اینم که نکند دیر برسم و دیدار محقق نشود و من بمانم و حوضم؟ فردا قرار است دکتر شفیعی کدکنی را ملاقات کنم. توی جلسهای از سلسله جلسات نشریۀ بخارا. قرار است برای بزرگداشت یکی از استادان ارزشمندم« خانم دکتر مهری باقری» به تبریز بیایند. خیلیها هستند ولی من چشمم خیره مانده روی شفیعی بزرگ. هی به دیدارمان فکر میکنم و اشکی میشوم. بعد از دیدن دولتآبادی، که آن هم روزگاری آرزویم بود، دیدن شفیعی کدکنی، از عجیبترین و شیرینترین حسهایی است که قرار است مزهمزه کنم.
فردا شب برایتان خواهم نوشت که چه گذشت بر من و ما.
برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 62