خونِ دل

ساخت وبلاگ

هوالمحبوب


از وقتی چشم باز کرده‌ام، حرف روانشناس و روانپزشک و دکتر اعصاب توی خانه بوده، مامان همیشه عصرهای کشدار تابستان، دست من و نون جان را می‌گرفت و دنبال خودش و مریم، به مطب این دکتر و آن دکتر می‌برد. من بچه که بودم بیمارستان رازی را چندین بار دیده‌ام، از حیاط غرق گل و درختش کیفور شده‌ام، آن وقت‌ها نمی‌دانستم اینجا بیمارستان اعصاب و روان است و از بازی کردن توی آن حیاط درندشت خوشم می‌‌آمد.
وقتی قرص‌های رنگارنگ را مامان پودر می‌کرد و یواشکی توی غذا می‌ریخت، من همیشه دم پرش بودم، وقتی ظرف غذا یهو توی باغچه چپه می‌شد، وقتی یکهو می‌افتاد به جان بالش‌ها و پشتی‌ها و تما محتویاتشان را توی تنها اتاق خانه پخش می‌کرد، وقتی ساعت‌ها زیر
 دوش می‌ماندیم و حمام برایم تبدیل به یک کابوس بزرگ می‌شد، من شاید کمتر از هشت سال داشتم. من با ترس بزرگ شده‌ام، با ترس از دعوا، از نبودن‌، از ساعت‌ها یک گوشه کز کردن و حرکات آدم‌ها را از دور تماشا کردن. من دایی کوچیکه را یادم هست وقتی که آمده بود خانه و مامان را کلافه دیده بود و بی‌هیچ حرفی نشسته بود به دوختن پشتی‌های ولو شده روی زمین، من خاله‌ها و عمه‌ها را یادم هست که هر کدام چیزی می‌گفتند و مامان را که ذره ذره آب می‌شد و دم نمی‌زد.
دو سال جهنمی که تمام شد من هنوز کوچک بودم، کوچک‌تر از آنکه از غم‌هایم با کسی حرف بزنم. من همیشه ترسیده بودم، همیشه بی‌پناه و سرگردان بودم. کسی نبود که بغلم کند، کسی نبود که حرف‌هایم را بشنود، من و نون جان همیشه دعوا می‌کردیم و تهش به این می‌رسیدیم که جز هم کسی را نداریم، مامان بسته‌های شکلات تخته‌ای را از وسط می‌برید و نصفش را به من می‌داد و نصفش را به نون جان و بعد می‌رفتند و تا شب نمی‌شد خبری از آمدن‌شان نبود. 
من سقوطش از ایوان خانه را یادم هست وقتی هیکل بزرگش پخش زمین شده بود، من بیمارستان‌های زیادی را یادم هست، ما مریض‌های زیادی داشته‌ایم، ما بچگی‌هایمان توی غم و حسرت گذشت. 
وقتی غم کم‌کم داشت رخت می‌بست که برود و دیگر برنگردد، پدر زمین‌گیر شد، شهرداری زمین‌هایمان را تملک کرد و من خرد شدن سبزی‌های تازه رسته زیر چرخ‌های تراکتور را یادم هست، پدربزرگ مهربان نبود، مامان تنها بود، مامان تنهایی بزرگ شد، تنهایی پیر شد.
وقی مریم دانشگاه قبول شد تازه اول خوش‌خوشان‌مان بود، اما رنج‌های زندگی مگر ته می‌کشند؟ مگر تمام می‌شوند؟ رنج‌ها به تار و پود ما تنیده می‌شوند با ما قد می‌کشند و در نهایت بخشی از ما می‌شوند.
سال‌های سال به انروا خو کردیم، سکوت شده بود قوت غالب‌مان. من خودم را وقف درس کردم، فکر می‌کردم رها شدن از درس، باعث می‌شود مبتلا شوم، مبتلا به دردی که همیشه در تنور خانواده می‌گداخت و زبانه می‌کشید. اما زندگی یک جایی بالاخره یقه‌ات را می‌گیرد، پرتت میکند وسط معرکه و تو نمی‌توانی خودت را نجات دهی. 
من شبیه بوتیمار بودم، غم‌خورک خانواده، کوچک‌ترین آدمی که توی خانواده قدم گذاشته و غصه‌خور همه شده است. 
سال‌هایی که از سر گذراندیم، کم یا زیاد، خوب یا بد، جزئی از سرشت ما شده‌اند، ما بدون عقبه‌ای که داریم، بی‌هویتیم، نمی‌توانیم خودمان را از رنج‌های خانواده نجات دهیم این تقدیر ماست.
اما حالا من میراث‌دار بدشانسی هستم که درست در سال‌هایی که باید بجنگم برای زندگی، ته کشیده‌ام. من چند سال تمام به آدم‌ها چنگ زدم، خواستم دوست داشتن را مزه‌مزه کنم، من خواستم که دیده شوم. اما آدم‌هایی که از تنهایی به دیگران پناهنده می‌شوند، پر از اشتباهند. 
من جوان بودم، زیبا بودم و پر از نبوغ و استعداد. اما همیشه خودم را تکفیر کردم، همیشه من را نادیده گرفتند، هیچ وقت دوست داشته نشدم تا امروز. صبح بعد از یک جنگ روانی فرساینده، نشستم رو به روی خودم، با نسرین سی و دو ساله مذاکره کردم. خودم را شنیدم، خودم را گریستم، خودم را بغل کردم و دلم به حال خودم سوخت. 
برای همۀ رنج‌هایی که آدم‌ها به من تحمیل کرده‌اند، برای همۀ احساساتی که به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. زندگی همیشه فرصت ساختن به آدم‌ها نمی‌دهد، اما بعد از یک ویرانی کامل، باید برگردی و خودت را مرور کنی. من امروز یک بازگشته از جنگم. خسته، زخمی، عاصی، اما زنده‌ام. زندگی توی دست‌هایم هست و من فرصت کمی دارم تا زندگی را لاجرعه سر بکشم. 

خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 161 تاريخ : يکشنبه 25 خرداد 1399 ساعت: 14:16