قول می‌دم این آخرین پست ویروسی من باشه حداقل توی آذر ماه :)

ساخت وبلاگ
هوالمحبوب

دیروز که وسط ساعت کاری، دوباره مجبور شدم از مدرسه بیرون بزنم، کل مسیر مدرسه تا خانه را یک ریز ناله کردم، نارنگی خوردم، سرفه کردم و توی دلم به آنفولانزا فحش زشت دادم، رسیدم خانه و نشستم به خواندن کتاب و داستان این هفته، بعد که برای ناهار صدایم کردند و بوی کباب پیچید توی سرم، حالت تهوع‌ام دوباره عود کرد، غذای این چند روز اخیرم به حداقل ممکن رسیده، بوی کباب‌های مادر خانومی، سابقا مستم می‌کرد و حالا دل و روده‌ام با آن بالا آمده بود، از سر سفره بلند شدم ولی هم گرسنه بودم و هم نمی‌توانستم حال بدم را تحمل کنم، نوشابه‌ای خریدم و دوباره نشستم پای سفره. 
به هر جان کندنی بود غذا را تمام کردم. به اصرار مادر و نون جان، قید جلسه را زدم و به جای آن تصمیم گرفتیم برویم «بیمارستان بهبود»، تا بلکه من بهبود یافته و به کانون گرم زندگی بازگردم. دکتر مد نظرمان ساعت هشت عصر به بیمارستان می‌آمد و لاجرم از دکتر جایگزینش نوبت گرفتیم و در کمال تعجب خانم منشی گفت که پنجاه و پنج نفر قبل از ما توی نوبت هستند و ساعت یازده نوبت‌مان می‌شود.
فاتحۀ سی هزار تومان حق ویزیت را خواندیم و تصمیم گرفتیم به دکتر دیگری مراجعه کنیم اما در کمال ناباوری، آقای صندوق‌دار پولمان را پس داد و ما از «خیابان ارتش» تا «بانک ملی» پیاده گز کردیم و سرمای مفصلی نوش جانمان شد! وسط راه حالت تهوع و سرفه امانم را برید و با صورتی اشکبار یک دربستی گرفته و به سمت مطب پزشک خانوادگی‌مان، «دکتر میم» راه افتادیم.
بین فامیل‌مان،  «آقای دکتر میم» به «دکتر سِرُم‌‌آبادی» معروف است چون هر کس که پایش را به مطلبش بگذارد حتما یک سرم نوش جان خواهد کرد!
درِ مطب دکتر را که باز کردم اولین چهره‌ای که دیدم، چهرۀ منحوس خواستگار سابقم بود، دی ماه پارسال آمده بودند خواستگاری و .... بعدش را سر بسته در وبلاگ گفته‌ام، از حال بدم، از گریه‌ها و مریضی‌ها و اندوه بعدش و حالا دردش تمام شده و حتی خشمم فروکش کرده، توی مطب سه بار جایم را تغییر دادم، تا بالاخره جایی کنار مامان خالی شد و نشستم کنارش و بغل گوشش ماجرا را گفتم، تمام طول مدتی که در نوبت نشسته بودیم، پسرک(کاف تصغیر نیست، کاف تحقیر است، چیزی شبیه مردک)، نتوانست حتی یک بار سرش را مثل آدمیزاد بلند کند، من اما ریلکس و آسوده بودم، غیر از دردی که توی اعضا و جوارحم پیچیده بود؛ مشکل حاد دیگری نداشتم که دیدنش به من تحمیل کرده باشد، حال من بعد از آن خواستگاری درست مثل حال «بانوچه» توی آن پست‌های رمزدار بود، هنوز هم البته آن حال بد همراهم هست که قریب یک سال است که هیچ خواستگار جدی‌ای را نپذیرفته‌ام.
زیر سِرُم «دکتر میم»تمام تنم شبیه تکه‌های یخ شناور توی لیوان دوغ بود، سرد، بی تکیه‌گاه و ایضا بی‌پناه. القصه سرم تمام شد و من همراه مامان و آقاجون که بعدا به ما ملحق شده بود به خانه برگشتم، شب از شلوغی خانه فرار کردم و توی اتاقم دراز کشیدم. حالا از شش صبح بیدارم و به توران هادی فکر می‌کنم. 

خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 203 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 17:56