خاطره سازی ممنوع

متن مرتبط با «عروسک قصه ی من» در سایت خاطره سازی ممنوع نوشته شده است

گوشه رینگ

  • هوالمحبوب  تراپیستم گوشه رینگ گیرم انداخته بود. می‌گفت از مواجهه می‌ترسی. و من بعد سال‌ها فرار بالاخره این حقیقت تلخ رو فهمیدم. یعنی بهش اعتراف کردم وگرنه که خیلی وقت بود فهمیده بودم. من خیلی وقت‌ها می‌دونستم که حق با منه ولی برای ترس از دست دادن سکوت کردم. حرفامو جویدم که اون رابطه لعنتی رو حفظ کنم. ولی الان دیگه بزرگ شدم و از دست دادن، کمتر آزارم می‌ده.  من از مواجهه با میم می‌ترسیدم چون صمیمیتش حالم رو خوب می‌کرد، چون دنیا با وجودش قابل تحمل‌تر می‌شد. فرار می‌کردم که نخواد گیرم بندازه‌ که نخواد حرف بزنه که مجبور نشم جوابشو بدم، اگر من حرف می‌زدم انفجار بزرگی رخ می‌داد. وقتی تراپیستم چند روز پیش، منو با خودم مواجه کرد، فهمیدم ای دل غافل. چقدر جا بوده که بی‌خودی یقه خودمو گرفتم و به سلابه کشیدم در حالی که حق داشتم‌. من بابت تک‌تک اشتباهاتم حق داشتم، چون سال‌هاست که شیفتگی تایید شدن ازم دریغ شده. چون سال‌هاست که اون خلا داره آزارم می‌ده.  از بحث کردن فراری‌ام، از توضیح دادن فراری‌ام، از دفاع کردن فراری‌ام و تو همهٔ بحث‌ها یه بازنده‌ام معمولا. چون یاد گرفتم با سکوتم از خودم مراقبت کنم.  سکوت ناجی من بوده ولی گویا دیگه مجبورم این سپر دفاعی رو بندازم. خلع سلاح بشم و برم تو دل ماجرا. چقدر وقتایی مثل الان احساس بی‌پناهی می‌کنم. چقدر دلم می‌خواد گرمای آغوشی رو‌ حس کنم که ترس از دست دادنش رو نداشته باشم.  حس می‌کنم اعتماد به نفسم این روزها داره به صفر میل می‌کنه. فکر می‌کنم هیچ وجه مثبتی ندارم و این حس که بچه‌ها هم عربی رو بیشتر از ادبیات دوست دارن، داره دیوانه‌ام می‌کنه!  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دل‌‌تکانی (2)

  • هوالمحبوب  یکی از مخاطب‌ها توی پست قبلی بخشی از متن را هایلایت کرده بود و نوشته یود منم همین طور. جمله این بود: «هنوز هم حرف‌های بسیاری در درونم دفن می‌شود. چون کسی نیست که با کیفیتی که او می‌شنید، بشنود.» امروز صبح که کامنتش را خواندم به این فکر کردم که همیشه من بودم که به این مصاحبت خاص نیازمند بودم. این رابطه برای من شبیه استخوان سبک کردن بود. ولی برای او؟ چیز بی‌ارزشی که می‌شد نباشد. که همیشه سر بزنگاه نبودنش را به بودنش ترجیح داده بود. که همیشه حالتی از بی‌اهمیتی در کلام و رفتارش بود که اطمینان می‌داد که برایش مهم نیستی. بودنش صرفا برای خاطر تو بود. که او در خلوص و خلوت و تنهایی به مراتب حال خوش‌تری دارد. اینهمه سال از خدا عمر گرفتم و هرگز و هرگز در کنار هیچ آدمی آنقدر که با او، راحت و خالص بودم، حس امنیت نکردم. اما هیچ گاه آدمی نبودم که او چنین حسی کنارم داشته باشد. هیچ گاه برای هیچ آدمی محبوب و مطلوب نبودم که بودنم را به نبودنم ارجح بداند. این به معنای ضعفی در من نیست. که من آدمی هستم به کمال رسیده، رشد یافته و به غایت خواستنی.این ضعف معاشرانم بوده که توان تحمل آدمی خالص و مهربان را نداشتند. باری نوشتن این سطور صرفا جهت تکاندن بار خاطرات بود و هیچ. دلتنگی بهانۀ اغلب نوشته‌های من در این دفتر مجازی است. ابایی ندارم از گفتنش. دلتنگم و امروز هفتم شهریور است. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دیدار با شفیعی کدکنی

  • هوالمحبوب  مهری باقری را به واسطهٔ کتاب تاریخ زبان فارسی شناختم. واحد درسی‌مان بود و دکتر «ق» کتاب خانم باقری را به عنوان منبع معرفی کرده بود. از آنجا بود که نم‌نم فهمیدم چه زن بزرگی است. چه فعالیت‌هایی دارد. چه مطالعاتی دارد و چقدر خوش‌شانسم که در شهری زیست می‌‌کنم که مهری باقری دارد. بعدتر در بنیاد پژوهشی شهریار بارها دیدمش. سعادت شاگردی خودش و همسرش را نداشتم چرا که وقتی پایم به دانشگاه تبریز رسید هر دو بازنشسته شده بودند. دکتر بهمن سرکاراتی، از جمله کسانی بود که ذکرش را بی‌اغراق از تک‌تک استادانم شنیده بودم. او همسر دکتر باقری بود.  حالا امروز بزرگداشت دکتر مهری باقری توسط مجله بخارا در بنیاد پژوهشی شهریار برپا بود و اولین سخنران مراسم شفیعی کدکنی بود. نمی‌دانم چقدر این مرد را می‌شناسید ولی همینقدر بگویم که چهل سال است جایی نمی‌رود. اگر حس کند در مراسمی رد پای صدا و سیما یا وزارت فرهنگ یا هر ارگان دولتی دیگری در میان است نمی‌رود به همین راحتی!  حالا هم که آمده بود، به خاطر شخص مهری باقری و همسرش بود که رفاقتی دیرینه با هم دارند.  میان اسکورت تنی چند و در فوران ذوق دوست‌دارانش وارد سالن شد. سالنی که صد صندلی بیشتر ندارد ولی به جرات می‌گویم بالای دویست نفر آدم فقط در خود سالن حضور داشتند. پله‌ها و‌ طبقات دیگر را خبر ندارم.  استادانم را که هر یک روزگاری شاگردش بودند، در آغوش گرفت. آنقدر خاکی و صمیمی بود که باورم نمی‌شد. چند دقیقه‌ای بیشتر حرف نزد.‌ کهولت سن یا کسالت نمی‌دانم. نمی‌خواهم به فکرهایم پر و بال بدهم. بعد که سخنران‌ها آمدند در احوالات شفیعی وباقری توامان حرف زدند. و من؟ گریه بودم، اشک بودم و بغض بودم. آنقدر خاطره شنیدم که مطمئنم تا مدت‌ها, ...ادامه مطلب

  • حس درونی

  • هوالمحبوب  دیروز که داشتم از کلاس محبوبم برمی‌گشتم، یادم بود که دیگر قرار نیست به عادت مالوف، گوشی را بردارم و به او زنگ بزنم و تا دم در خانه، کلاس را با هم تحلیل بکنیم و او دلداری‌ام بدهد و نهیب بزند که سختگیری استاد برای این است که چیزکی در تو کشف کرده.  توی سکوت مسیر هر روزه را پیاده گز کردم و به او فکر نکردم. قرار به عبور از حماقت‌هاست و گذشتن از او، یکی از مراحل عبور از حماقت است. حماقتی که عامدانه مرتکبش می‌شدم و کیفور می‌شدم در لحظه. شبیه مخدری که در لحظه تو را به آسمان می‌برد ولی لحظه‌ای بعد به زمینت می‌کوبد. بودنش دقیقا همین کارکرد را داشت.  دچار یک پس‌زدگی عمیق شده‌ام. دیگر دلم نمی‌خواهد به هیچ عنوان چنین مخدری را توی رگ و پی‌ام بریزم. حالم این روزها بی‌نهایت خوب است. دلایل خوبی حالم پیشرفتم سر کلاس است و حضور آدم‌هایی که جهانم را روشن می‌کنند و خودم که دارم از پس خیلی چیزها برمی‌آیم و روشن‌تر می‌بینم تمام مسیری را که تا دیروز داشتم کورمال کورمال طی‌ می‌کردمش.فکر می‌کنم توی رابطۀ عاطفی گوش بودن اندازۀ زبان بودن مهم است و ای بسا بیشتر. من آدمی‌ام که همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. ولع گفتنم تمامی ندارد. اگر کسی باشد که میلی به شنیدنم نداشته باشد، سرخورده می‌شوم. خوبیِ او، گوش بودنش بود. الان دلم می‌خواد آدم باکیفیتی توی زندگی‌ام باشد که بعد از جلسات تراپی بتوانم زنگ بزنم و کلی مسیر را تلفنی حرف بزنیم و من حس کنم هنوز زنده‌ام. برایش از لباس‌های تازه بگویم، از نوشته‌هایم، از فکرهایی که توی سرم انباشته شده‌اند. بعد از کلاس از یاشار و الهام بگویم و قاه قاه بخندیم. دلم کسی را می‌خواهد که آشنا باشد با من. که مجبور نباشم دوباره خودم را از نو برایش, ...ادامه مطلب

  • می‌شناسی‌ام؟

  • هوالمحبوب  هوا داغ است، سوتین قرمز، نفسم را بند آورده، دل‌دل می‌کنم که برسم خانه و بکنمش. توی راه که می‌آیم، پیامی دریافت کردم از کسی که دیدنش حالم را دگرگون می‌کند.  کلیپی را که تیرماه پارسال برایش ضبط کرده‌ام، توی چت‌مان ریپلای زده و چیزکی نوشته. می‌خواستم بگویم دلم تنگ شده است برای هر آن چیزی که روزگاری مال من بوده و حالا دیگر نیست. جنگ سخت و نابرابری را از سر می‌گذرانم. خشمگین نیستم. هیچ وقت بلد نبودم از آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام خشمگین باشم. دلم همیشه بی‌صدا شکسته. مثل همان وقتی که تدارک می‌دیدم که کسی را در مهمترین روز زندگی‌اش خوشحال کنم و ناباورانه از زندگی‌اش خط خوردم. مثل همان جعبهٔ پر هدیه‌ای که برای سین فرستاده بودم و او حتی زنگ نزده بود وصول هدیه‌اش را خبر دهد. من بی‌صدا رانده شده بودم در حالی که فکر می‌کردم اگر به اندازهٔ کافی محبت می‌کردم، آن رابطهٔ کذایی ادامه می‌یافت. چون کودکی‌ام پر از زخم نادیده انگاشتن گذشته، همیشه فکر می‌کردم باید آدم‌ها را با محبت نگه دارم. یک بار، یکی بعد از  توهین و تحقیری ناجوانمردانه، سرم داد زد که چرا اینهمه آزارت می‌دهم و تو صدایت در نمی‌آید؟ چرا فحش نمی‌دهی؟ چرا ساکتی؟ وقتی کسی اذیتم می‌کند، سکوت می‌کنم، حتی رمق دعوا هم دیگر ندارم. وقتی ماجراهای هزار و چهار صد و یک را برای میم تعریف کردم، از عمق وجودم زخمی بودم‌. شاید هیچ کس حتی خود فعلی‌ام نداند که عمق دردم چقدر وسیع بود. اما گمان می‌کردم دوست آدم برای همین است که سرت را روی شانه‌اش بگذاری و حرف بزنی، بی‌آنکه لحظه‌ای پشیمان شوی از حرف زدن.  اما وقتی دو بار بابت درددل‌هایم تحقیر شدم، فهمیدم که باید شانه‌هایم را عوض کنم، یا بروم‌ توی لاک تنهایی. حالا حرف‌هایم را , ...ادامه مطلب

  • دیکتاتوری

  • هوالمحبوب  همیشه می‌گم، ما آدما همه‌مون یه دیکتاتور تو وجودمون داریم. که اگه کنترلش نکنیم، ممکنه خیلی وحشی‌تر از امثال هیتلر عمل کنه. اگر قدرت و ثروت دیکتاتورهای تاریخ رو داشته باشیم و در عین حال بتونیم، دیکتاتور درون‌مون رو کنترل کنیم هنر کردیم. قبلا که ناشی‌تر بودم، تو کلاس درس، وقتی یه شاگردی اشتباهی می‌کرد و مچشو می‌گرفتم، اون می‌خواست توضیح بده و از خودش دفاع کنه ولی من اجازه نمی‌دادم و وادارش می‌کردم به سکوت. این سکوت خیلی آزاردهنده بود، هم برای خودم هم برای اون. ولی من جاهلانه فکر می‌کردم کار درست همینه. یادمه یه بار اشک یکی رو سر همین قضیه درآوردم. به زعم خودمو مچش رو گرفته بودم، در حالی که تلقی من کاملا اشتباه بود. به خیال خودم زده بودم تو دهنش ولی حواسم نبود که تو دهنی خوردم. عصر همون روز،  یکی از همکلاسی‌هاش پیام داد و ماجرا رو کامل توضیح داد بهم. وقتی فهمیدم چه اشتباهی کردم، انگار یه آب سرد ریختن رو سرم. شب خوابم نبرد. فردای اون روز، زنگ اول باهاشون درس داشتم. دانش‌آموز مذکور بق کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ایستادم وسط کلاس و جلوی همه ازش عذر خواستم. از اونی هم که واقعه رو شرح داده بود تشکر کردم. با هم آشتی کردیم و بعدها حتی دوستای خوب همدیگه شدیم. می‌خوام بگم، گاهی لازمه به آدما فرصت حرف زدن بدیم. شعار آزادی بیان سر دادن‌مون گوش فلک رو کر کرده، ولی تو عمل، تو ارتباط با خیلی از نزدیکان‌مون، از یه دیکتاتور، دیکتاتورتریم!  حتی یه محکوم به اعدام هم حق داره از خودش دفاع کنه. ولی ما آدما گاهی، پرونده کسایی رو برای خودمون مختومه می‌‌کنیم، که یه روزی، روزگاری، سری از هم سوا داشتیم.  الان که تو میانه‌های زندگی‌ام، باورم شده که ما آدما فقط بلدیم شعار, ...ادامه مطلب

  • سومی

  • اینکه روز تولدم است(بله هنوز تمام نشده.) مجوز می‌دهد سومین پستم را هم بنویسم مگر نه؟ من به شادی بودنت نیاز داشتم. توی تک‌تک‌ ثانیه‌های امروز که حالم بی‌نهایت خوب بود، توی تک‌تک روزهای منتهی به امروز که حالم خوب بود. من در تمام لحظه‌های خوبم شادی حضورت را کم داشتم.  مثل آن وقت‌ها که انباشته از حرف، آوار می‌شدم سرت، مثل آن وقت‌ها که دلتنگی معنایی نداشت، مثل آن وقت‌ها که دوست بودیم و دیواری به وسعت نبودن بین‌مان سبز نشده بود.  آنقدر دلتنگ حضورت بودم که چند بار گوشی تلفن را برداشتم تا بهت زنگ بزنم. اما ترسیدم صدایی که آن ور خط می‌شنوم، صدای آشنای خودت نباشد. من امروز به تو زیاد فکر کردم، مثل دیروز و‌ روزهای قبل. مثل تمام اردیبهشت که دارد به آخر خط می‌رسد.  صبوری دردآور است. مثل جای سوختگی درجه دو که تا عمق جانت را می‌گدازد. از بیست و چندم خرداد ماه تا امروز، استخوان در گلو دارم، تا چیزکی بنویسم. اما زبان تند و تیزم همیشه مانع بوده. هربار خواستم از مهرم بنویسم، متهم به تیکه پرانی شدم. چند روز پیش وسط سفری که قرار بود تمامش به خنده بگذرد، رفیقی قلبم را شکست. سخت و عمیق. به قدری که تا پایان سفر، نگاهش نکردم. همکلامش نشدم، احترامش را نگه داشتم اما.... قلبم هزارپاره شد. درباره‌اش با هیچ کس حرف نزدم. یعنی کسی را نداشتم که حرف بزنم. من روزهای بسیاری است که کسی را برای حرف زدن ندارم.  امروز که ماجرای خواستگاری و نه گفتنم را به بچه‌ها گفتم، همه متفق‌القول سرزنشم کردند. من دنبال دست نوازشگری می‌گردم که بی‌آنکه بخواهم به سویم دراز باشد. سرزنش که تا دلت بخواهد هست و بود و خواهد بود.  بین جمع همکاران مدتی است احساس تنهایی می‌کنم. در ظاهر آدم محبوبی‌ام، اما پ با د عیا, ...ادامه مطلب

  • بیست و پنجم

  • یه روانشناسی بود می‌گفت اگه سینگلی و می‌خوای دیگه سینگل نباشی، پارتنرهای خیالی‌ات رو بریز دور. من پارتنر خیالی ندارم. تازگی‌ها کشف کردم که از هر ارتباطی گریزانم. مادرِ آقای دکتر تو ماه رمضون خیلی زنگ زد که یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم. ولی من چهار ستون بدنم می‌لرزید از فکر کردن به آدم جدید، پروسهٔ آشنایی. به مامان گفتم بگه بعد ماه رمضون قرار بذاریم. فکر می‌کنم بهشون برخورد و دیگه زنگ نزدن. اونی که میاد پیشنهاد می‌ده، از نظرم یه کلاش و مزاحمه و اونی که میاد خواستگاری نچسب. جواب سر بالا دادن، آسیب کمتری داره.  حق می‌دم به خودم. سی و اندی ساله محبتی ندیده که خالصانه باشه. هر کی بهش گفته دوستت دارم، عمیق‌تر خنجر زده. باورم رو به آدم‌ها از دست دادم. باورم رو به دوست داشتن از دست دادم. هر کسی رو زلال‌تر دوست داشتم، نامردانه‌تر ترکم کرد.  به هر کس بیشتر دل بستم، بدتر تنهام گذاشت. صادق بودم، رو بازی کردم، اعتراف کردم، از تراپیست کمک گرفتم ولی نشد که نشد.  فکر می‌کردم کسی که اونهمه دوسش داشتم، حداقل عید رو یادش می‌مونه تبریک بگه. فلان دلیل باعث میشه که این رابطهٔ لعنتی رو از سر بگیره. فکر می‌کردم، جون کندنم تو روزهای قبل و بعد عید، یادش میاره که الان وقتشه. گاهی ایمان میارم به اینکه عصر، عصر سلیطه بودنه. اگر مثل شین سلیطه باشی یا مثل دال یه مجسمهٔ بی‌احساس بردی.  حس تنهایی بدی دارم. هر شب به مردن زیر آوار فکر می‌کنم و هر شب با ترس نبودن می‌خوابم.  هیچ کس نفهمید از ۲۵ اسفند تا ۱۴ فروردین چی بهم گذشت.  قرار هم نبود بفهمه.  ولی من همچنان زنده‌ام و برآنم که زندگی کنم.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیست و دومم

  • دیشب رفته بودم شهر بغلی برای مراسم افطار مادرِ مدیرمان. بعضی از زن‌ها موجودات عجیبی هستن‌. من برای رسیدن به شهر مدنظر، نه به کسی رو زدم که فلانی بیا با هم برویم و نه از کسی پرسیدم که می‌روی یا نه. اولش اسنپ گرفتم بعد که هزینهٔ زیادش را دیدم کنسل کردم. مثل هر روز صبح رفتم راه‌آهن. سوار خطی‌ها شدم و با پانزده هزار تومن جلوی مسجد پیاده شدم. زن‌ها متعجبم می‌کنند چون همه جا وابسته به شوهران‌شان هستند. یعنی مسیر دور باشد انگار زمین‌گیر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند قدم از قدم بردارند!  دیروز خانم میم کل مسیر برگشت از پسر کنکوری‌اش حرف می‌زد. از هزینهٔ گزافی که برای کلاس‌ها و کتاب‌هایش کرده‌اند و استرسی که یک سال است دارند تحمل می‌کنند. می‌دانم که ته دلش پسرش را دکتر تصور می‌کند ولی از استرس بالا و ترس اینکه خدای نکرده قبول نشود، ماجرا را به پرستاری و دانشگاه آزاد تقلیل می‌دهد. مدام می‌گوید من که می‌دانم قبول نمی‌شود و فلان!  گفتم داری لوسش می‌کنی. پسره هجده سالش شده دلیلی ندارد اینقدر لی‌لی به لالایش بگذاری چون کنکور دارد. هزار و یک آدم دیگر هم کنکور دارند خب که چه؟  بعد ماجرای کنکور خودش را تعریف کرد که چه پدر همراهی داشته و چه معلم‌هایی برایش گرفته و حتی رفته دست‌بوسی معلم در مدرسه و فلان.  کرک‌ و پرم ریخت! پدر من تنها می‌دانست کدام مدرسه درس می‌خوانم. یاد گرفته بودم که آنقدر بخوانم که دولتی قبول شوم و هزینهٔ شهریه بهشان تحمیل نشود. تنها کلاسی که رفتم، کلاس تست‌زنی دبیر عربی‌مان بود که هزینه‌اش را با عیدی‌هایم دادم.  تنها کتاب تست‌هایی که داشتم که سر جمع چهار تا بود، خواهر بزرگم که آن سال شاغل شده بود برایم خرید.  آنقدر خواندم که دولتی قبول شوم ولی رویا, ...ادامه مطلب

  • ببست و یکم

  • ماه‌ها بود که اینقدر تحلیل نرفته بودم. هم جسمی، هم روحی داغونم. صبح همکارم می‌گه وقتی روزه بودی حالت خیلی بهتر بود. آره راست می‌گه. از وقتی رسیدم خونه رو به موتم. حتی غذا هم نخوردم. یعنی برنج خیس کردم، گوشت رو از فریزر درآوردم ولی گرفتم خوابیدم و چند دقیقه پیش بیدار شدم. ساعت رو نگاه کردم دیدم دو و نیم نصف شبه! یکم که گذشت و چشمام بیشتر باز شد دیدم گویا اشتباه دیده بودم و تازه نه شبه!   تو کلاس نهم امتحان گرفتم و بعد که حین امتحان کلاس بعدی، ورقه‌ها رو تصحیح کردم؛ دیدم ورقه مبینا نیست! رفتم سراغش گفتم غایب که نبودی پس چرا امتحان ندادی؟ می‌گه دلم درد می‌کرد تو نمازخونه خوابیده بودم. گفتم از کی اجازه گرفتی؟ گفت خانم معاون‌. کشیدمش دفتر هیچ کس قبول نکرد حرفشو. شروع کرد گریه و زاری و فلان. تهش قول گرفتن چهارشنبه دوباره امتحان بگیرم.  تو کلاس یازدهم ورقهٔ یکی از بچه‌ها یه طرفش مخدوش بود. یعنی از چاپ بد در اومده بود و یه سری خطوط در هم و برهم افتاده بود روش اونم خطوطی که مربوط به کلاس دهمه. یعنی خنگ خالی! نگفته ورقه‌م اینجوریه عوضش کن نشسته به همون دری وری‌ها جواب داده! دلم می‌خواست بگیرمش زیر مشت و لگد!  تو کلاس دوازدهم هم یکی‌شون مقاله ننوشته و قصدم نداره بنویسه و بهم گفت هرجور راحتی مستمری بده بهم! اینم از ته دوستی با دانش‌آموزات!  حجم خونریزی‌ام خیلی زیاده و فشارم پایین. کاش می‌تونستم این دو روز رو نرم سرکار و فقط بخوابم‌.  دلم می‌خواد روز تولدم برای کسی غیر خودم هم مهم باشه. کسی غیر خودم هم برای این روز ذوق داشته باشه. ولی متاسفانه هیچ کس ذوقی نداره و می‌تونم برای این بی‌کسی تا فردا گریه کنم.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یکم

  • هنوز نمی‌دونم دربارۀ چی باید بنویسم. فقط می‌دونم که باید بنویسم. چون ننوشتن به مراتب یدتر از نوشتنه. توی روزهای آخر سال بود که خودمو گم کردم. امروز پنجم فرودینه و هنوز گمم. یه عاصی و رها شده وسط میدون جنگ که نه می‌دونه چی می‌خواد و نه می‌دونه چی نمی‌خواد. گمونم باید عید رو هم تبریک بگم. خلاف همۀ سنت‌های وبلاگی دارم عمل می‌کنم. امسال برخلاف همۀ سال‌های گذشته، پست آخر سالی نداشتم، همونطور که پست ویژۀ روز تولد نذاشتم. شاید دلیلش تهی شدن زندگی از معناست. امسال بیشتر از سال‌های قبل دنبال معنایی برای زندگی می‌گردم و کمتر از همیشه پیداش می‌کنم. صرفا دارم ادامه می‌دم که ببینم تهش چی می‌شه. امسال کمتر از هر سال زندگی کردم و بیشتر از همیشه دنبال جمع کردن تیکه‌های خودم بودم. بیشتر از همیشه جنگیدم و بیشتر باختم. الان افتادم تو دور منفی بافی و زیر سوال بردن اساس هستی و چشمم دستاوردهای هرچند اندکم رو نمی‌بینه. روزهاست هیچی خوشحالم نمی‌کنه. همه چیز بی‌مزه و پوچه. آدم‌ها هم دیگه مثل قبل سر ذوقم نمیارن. شاید باورش سخت باشه اما حتی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم از یه روتین دوست داشتنی تبدیل شدن به یه عذاب الیم.گاهی دچار پرش ذهنی میشم. مثلا وسط مرور تاریخ ادبیات قرن هشتم، ذهنم خالی می‌شه و نمی‌دونم داشتم دربارۀ چی حرف می‌زدم. یادم می‌ره فلان شاعر مال کدوم قرن بود. معنی بعضی از لغت‌ها رو حین تدریس فراموش می‌کنم و پناه می‌برم به لغت‌نامۀ آنلاین. خودمو کمتر از قبل دوست دارم و می‌دونم که دارم اشتباه می‌کنم. اما فعلا کاری از دستم برنمیاد. حس حماقت همۀ وجودم رو پر کرده. پر از قضاوتم نسبت به خودم و تک به تک اعمالم. نشستم یه سیخ گرفتم دستم و فرو می‌کنم به همۀ گذشته. گذشته‌ای که اونقدرام نکبتی نبود. مرور ک, ...ادامه مطلب

  • با هم حرف بزنیم

  • هوالمحبوب  داشتم فایل‌های دانلود شده رو از گوشی به کامپیوتر منتقل می‌کردم که چشمم خورد به یه پوشه که تماس‌های ضبط شده توش ذخیره شده بود. من هیچ وقت تماسی رو ضبط نمی‌کنم، منتها به قول ثریا مشکل لپ بی‌قرار دارم و گاهی موقع صحبت خود به خود دکمۀ ضبط فعال می‌شه و بعد از قطع کردن می‌بینم تماس تلفنی‌ام با کسی ضبط شده. گاهی برای تجدید خاطره خوبه مرور کردنشون مخصوصا اگر یه تماس طولانی با یکی از دوستات باشه. الان دارم صدای مهدیار و نرگس و فاطی و خواهرم و چند نفر دیگه رو گوش می‌کنم دوباره. گوش می‌کنم و لبخند می‌زنم. مهدیار داره رسیدنم رو چک می‌کنه که قزوین پیاده بشم یا تاکستان، خواهرم خداحافظی می‌کنه و گوشی رو می‌ده دست ایلیا و اون داره قصۀ شعر جدیدی رو که از حنا و رونا یاد گرفته برام تعریف می‌کنه. ارباب من دنده به دنده، ارباب من بشقاب پرنده و ... توی تماسم با فاطی، داریم دربارۀ نامزدش و مشکلات‌شون حرف می‌زنیم. نرگس فقط چند بار الو الو می‌گه و بعد دیگه خبری از ادامۀ تماس نیست. توی یه تماس با خواهرمم السا داره حرف می‌زنه. از عروسک‌هاش و بادکنکش داره حرف میزنه و اینکه کی می‌رسم که باهاش بازی کنم.تعداد تماس‌هایی که ناخواسته ضبط شده خیلی زیاده، بیشترش متعلق به همکار رو اعصابمه. دارم به این فکر می‌کنم که بعد از این با هر آدم دوست‌داشتنی‌ای که حرف می‌زنم، این بار تعمدی تماسش رو ضبطش کنم برای وقت‌های دلتنگی.من زیاد حرف میزنم با آدم‌ها. زیاد توضیح می‌دم مسائل رو و تصورم اینه که با حرف‌ زدن می‌شه جلوی خیلی از سوتفاهم‌ها رو گرفت. به جای اینکه بشینیم از دور قضاوت کنیم و توی ذهن‌مون آدم‌ها رو متهم کنیم، چه بهتر که حرف بزنیم. اما بعضی‌ها ترجیح می‌دم الکی بها بدن برای حرف نزدن‌شون و برچ, ...ادامه مطلب

  • بحران هویت و چند داستان دیگر...

  • هوالمحبوب قدم‌هایم کند و کشدار است. انگار تعمدی دارم که دیر کنم. یا شاید انگیزه‌ای برای زود رسیدن ندارم. صدای نزدیک شدن اتوبوس را که می‌شنوم، غریزه به کمکم می‌آید. قدم‌هایم ناخودآگاه تندتر می‌شود. به  ایستگاه مملو از جمعیت خیره می‌شوم. کارت می‌‌کشم و روی نردۀ ایستگاه یله می‌شوم. یک چشمم به رد اتوبوس رفته است و چشم دیگرم به پیچ خیابان که رد و نشانی از اتوبوس تازه بیابد.زنی چیتان پیتان کرده، صف آدم‌های منتظر را دور می‌زند و به محش کشیدن کارت، جلوی سکو می‌ایستد. لابد پیش خودش فکر می‌کند، خیلی زرنگ است!دستم را می‌سُرانم آن ور نرده و می‌زنم به شانه‌اش: -فکر کردی خیلی زرنگی؟ این همه آدم شلغمن که ایستادن تو صف؟ -به خدا من خیلی عجله دارم! -ما بیکاریم به نظرت؟ همین که حرفم از دهانم به بیرون پرتاب می‌شودف اتوبوس غرشی می‌کند و می‌ایستد. انبوهی از زن‌ها هجوم میبرند سمتش و لا به لای ازدحام جمعیت می‌بینم که باز هم چند نفری، دور می‌زنند و خارج از نوبت سوار می‌شوند. می‌روم سراغ مامور کنترل کارت: -آقا شما چرا تذکر نمی‌دین به اینایی که بدون نوبت سوار می‌شن؟ -چی بگم؟ خودشون باید بفهمن، مگه یکی دو نفرن؟ زنن چیکارشون می‌تونم بکنم؟ آه عمیقی می‌کشم و برمی‌گردم سر جایم. دومین اتوبوس هم پر شده و راه می‌افتد. -این مملکت درست بشو نیست! -چون ما آدما نمی‌خواییم که درست بشیم!  حوصلۀ بحث تکراری زن‌های منتظر را ندارم. سرم را گرم اینستاگرام می‌کنم. این روزها حرف‌های گنده گنده زیاد بلغور می‌شود. همه حق دارند! همه هم معترضند! اتوبوس سوم که از راه می‌رسدف سیل جمعیت راه میافتد سمتش و کسی جز من حواسش نیست که اتوبوس عقبی چقدر خلوت است!لم می‌دهم روی صندلی پشتی و پاهایم را روی بخاری جمع می‌کنم, ...ادامه مطلب

  • درست است این پست برای توست:)

  • هوالمحبوب هی رفیق، راستش دارد ترس برم می‌دارد. دارم سی و چهار سالگی را مزه‌مزه می‌کنم و از حجم کارهای نکرده ترس برم داشته. دارم به این فکر می‌کنم که بعد ماه رمضان، جلسات تراپی را ادامه بدهم. ویرم گرفته که تراپیستم را عوض کنم. ولی هنوز به قطعیت نرسیده‌ام. می‌دانی؟ عوض کردن تراپیست یعنی دوباره تمام ز, ...ادامه مطلب

  • رسالت شما چیست؟

  • هوالمحبوب تا حالا شده توی فضای بلاگستان، چیزی بخوانید، که بدجور به دلتان نشسته باشد؟ شده از یک پست مطلبی را یاد گرفته باشید؟ با کتابی، فیلمی، موزیکی آشنا شده باشید؟ ترفندی را آموخته باشید، آموزشی هر , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها