هوالمحبوب
سه جلسه است که هربار سیصد تومن میدم و میشینم جلوی تراپیستم و از حجم مشکلاتی که منو رسونده به اتاقش حرف میزنم. ولی هنوز تموم نشده. هر جلسه یک ساعت و خردهای طول میکشه و در طول جلسه فقط منم که حرف میزنم.
دلژین راست میگفت، نشونهها همیشه خودشون رو به رخت میکشن ولی تویی که تلاش میکنی خودتو بزنی به کوری تا نبینی. تا فکر کنی هنوز فرصتی هست.
دیگه نمیخوام کور و کر باشم. پریشب که بهش گفتم خداحافظ، گفت چرا؟ ما که خوب بودیم. گفتم خداحافظ چون نمیخوام همیشه اونی که جا میمونه من باشم. بذار یه بارم من رفتن رو مشق کنم. شاید وقتی جامون عوض شد، وقتی اندازهٔ من سوختی، بفهمی چی کشیدم وقتی بیخبر رفتی. وقتی بیدلیل رفتی، وقتی همهٔ زورم رو زدم که بهت ثابت کنم چقدر خوب بود همه چی....
از اینکه بهم حق بدی حالم به هم میخوره، از اینکه بگی میفهمم منزجرم. من فقط میخوام برم تا تو اون طعم لعنتی رو بچشی. که به قول حامد
غربت کسی نباشی که تو رو وطن دیده. من بیوطن بودم رفیق. خیلی بیوطن و آواره بودم که بهت پناه آوردم.
اما توام دقیقا همون زهری رو بهم چشوندی که هزار شب سر رو شونهات گذاشته بودم و از تلخیاش گریه کرده بودم.
تلخ و پوچ و غرق غربتم. گم شدم وسط سیاهیهایی که دارن خفهام میکنن. شخم زدن گذشته فایده نداره. نشونهها قویتر از هر چیزیان.
من به خودم باختم.
من همیشه دلیلی برای گریه کردن دارم، اما این بار بیشونهای برای همدردی. بیهمدردی برای صحبت.
اونقدر گریه دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم.
کاش میشد خودمو بشکافم و دیگه از نو نبافمش. مچاله کنم و بندازم یه گوشه و تموم بشم. خاطره سازی ممنوع...
ادامه مطلبما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت: 6:37